خلاصه، تحلیل، نقد کتاب گریز از آزادی اریک فروم

ارتباطات رسانه ای
آخرين مطالب
ژورنال جواهرات

آیا آزادی مسئله روانی است؟

با توجه به اینکه کودک در فرهنگ جامعه کوچکی به نام خانواده تربیت می شود و به یک سن قانونی می رسد که باید در جامعه ایفای نقش کند و وارد جامعه می شود که اریک فروم انسان را به عنوان ضد اجتماعی می داند چرا که اجتماع باید از لحاظ فرهنگ که مجموعه ای از رفتارها و فعل و انفعالات هست اعم از آداب، رسوم، رفتار، گویش، اعتقادات و ....را رام کند، از نظر فروید در اجتماع انسانهای مختلف برای ارتباط بر قرار کردن با خود نیازمند یک ساختار روابط اجتماعی هستند که آن را به بازار تشبیه می کند همانطوری که محیط بازار برای کسب سود و منفعت بیشتر تمرکز دارد و این فرایند ارتباط نیز بجای متمرکز شدن به هدف صرفا جهت بر طرف کردن نیاز ها و منافع خود می باشد، اما نظر فروم در قبال نظریه فروید چیزی متفاوت تر از نظریه ای ست که عنوان کرده است در واقع اریک فروم بر این باور اعتقاد دارد و نظریه خود را بر این میدارد که مسئله اصلی و قابل توجه و تاثیر گذار در فرایند های ارتباطی ارتباط انسان با دنیاست آن هم در سطوح مختلف ارتباطی است، نه نفس ارضا یا نا کام گذاشتن نیازهای غریزی، فروم معتقد است که روابط انسان و اجتماع ساکن نیستند و اشاره ای به برخی از نیازها دارد اعم از: گرسنگی، تشنگی و غریزه جنسی در میان همه انسانها که وجه مشترکی دارد، تنها چیزی که باعث تفاوت و تمایز در روابط بین انسانها با فرهنگ های متخلف ایجاد می کند داشتن آرزوی آزادی، داشتن حس یا آرزوی تسلیم در مقابل قدرت و ... است که همه عوامل موجود در سیر روابط اجتماعی به صورت مختلف قابل مشاهده و ملموس می باشد، همه نظریه های موجود در این خصوص مخصوصا نظریه اریک فروم نشانه ای از تاریخ گذشته انسانها که دسخوش خود انسان است.

پیدایش فرد و ابهام مفهوم آزادی:

می توان شروع جدید اجتماع را چنین بیان کرد که فردیت زمانی شکل گرفت که فرد از حالت یکی بودن از جهان طبیعت بیرون آمده و خود را به عنوان انسانی جدا از طبیعت و دیگران دانسته است و به صورت فردیت شکل یافته و به ناچار مجبور است برای حصول ایمنی، امنیت،  نیازها و خواسته ها،  خود را به عشق یا همراه و همدم و کار مولد بسپارد زیرا فرد همراه با تنهایی ست و جدایی خود از طبیعت یعنی تشدید آن و ناگزیر بودن انسان برای بر طرف کردن نیازهای غریزی و غیر غریزی خود چیزی جز معدوم ساختن آزادی خود نیست زیرا برای محقق ساختن امیالها و نیازهای خود باید زمان را که آزادی در آن خلاصه شده است در اختیار خود نمی باشد و صرف بر طرف کردن نیازهای خود می کند در واقع یعنی فروش آزادی است.

 آزادی از نظر هر انسانی به عنوان یک انسان آزاد و مستقل متفاوت است و هر کسی برداشتی خاص از آزادی را دارند همانطوری که اجتماع بشر از زمان جدایی آن از جهان طبیعت آغاز می شود و خود را موجودی مستقل و جدا از طبیعت و دیگر همنوعان خود می داند که این آگاهی جذابیت زیادی نداشته و خود را متعلق به جهانی که خود را از آن جدا می دانست می داند، در تاریخ زندگی انسانها این مسئله مشهود است که همانطوری که انسان خود را جدا از طبیعت می داند و در نهایت باز به این باور می رسد که متعلق به طبیعت است پس بنابراین کودک نیز وقتی به دنیا می آید که از ناف مادر جدا شده و با مادر یکی نیست و از نظر علمی و زیست شناسی موجودی است جدا از مادر همان اندازه ای که کودک به طریق ناف در رحم مادر به جهان بیرون متصل است همان اندازه نیز فاقد آزادیست و این بندها به انسان حس تعلق و ایمنی را می بخشد و هر چقدر این حس پر رنگ تر و قوی تر باشد حس تنهایی کم رنگ تر خواهد شد و همین امر باعث وابستگی کودک با مادر که عضو یک اجتماع ابتدایی، قبیله خویش و طبیعت و انسان قرون وسطی به کلیسا و طبقه ثابت خود می باشد، پس از فردیت یا به اصطلاح همان مستقل شدن و مجزا از دیگران با شرایط و تکلیف تازه ای رو به رو خواهد شد که کاملا متفاوت از شرایط قبلی نیست و بایستی تلاش کند تا در دنیا به جهت یابی، پا بگیرد و بجز زندگی قبلی که ایمنی داشت به تامین کسب ایمنی باشد در اینجاست که با توجه به فردیت انسان که معنایی جدید به زندگی خود می دهد آزادی نیز معنی دیگری را پیدا کند.

هر چقدر کودک بزرگتر می شود حس آزادی و استقلال در او نهادینه تر می شود و هر سوالی که پیش می آید این است که آیا این همه تلاش و صرف زمان با ارزش که غیر قابل برگشت است برای کسب آزادی به کجا می انجامد؟ همه این تلاشها برای رسیدن به آرمان های خود دو جنبه کلی را بیان می کند: اول اینکه کودک از لحاظ جسمانی، ذهنی، هیجانی رشد می کند و در نهایت به شخصیتی به نام (خود) می انجامد و میزان رشد هر فردی بستگی به چهارچوب های تعریف شده اجتماعی بستگی دارد. و هر اجتماعی به وسیله سطح تنهایی مشخص و حضور داشتن افراد عادی در آن موقعیت را توانی کافی نیست و نمی توانند به آن اجتماع ورود کنند، زیرا متضمن دل کندن از علایق های خود می باشد، همانطوری که کودک از این دنیا بیرون می آید به حقایق وجودی خود که یک انسان تنهاست و جدا از دیگران هست پی می برد و برای آن این موضوع بسیار هراس انگیز و ترس و اضطراب و ناراحتی را به دنبال دارد این ترس زمانی که انسان خود را متعلق به طبیعت می دانست قابل ملموس نبوده و هیچ خطری آن را تهدید نمی کرد ولی زمانی که بحث فردیت مطرح می شود تنهایی را به دنبال دارد و برای ایستادگی در مقابل خطرها و شرایط های خاص تنهایی همراه و یار او می باشد و تمام مسئولیت ها همراه با تنهایی اوست و به تنهایی باید برای غلبه بر قدرت های بیرونی تلاش کند که بهای غزاف آن نیرو و تمامیت نفس اوست.

راه کاری مناسب و تاثیر گذار برای غلبه بر تنهایی و نگرانی تسلیم شدن نیست و این مورد نمی تواند راه کاری برای برون رفت از چنین شرایطی را برای ما فراهم بیاورد تا بتوانیم به تنهایی خود غلبه کنیم، برای چنین شرایط هایی ارتباطات تنها ابزاری است برای بر قراری ارتباط با دیگر انسانها و طبیعت است. و عشق، کار مولد تنها انگیزه و نیروی محرکی ایست که فرد را با دنیا پیوند می دهد بدون کوچکترین خدشه ای که به فردیت او وارد شود و همچنین عالی ترین بیان آن همان عشق است که در تمامیت و نیروی شخصیت ریشه دوانده که محدود به حوزه نفس انسانی دلالت دارد. اگر رشد نفس را به موازات جدایی و تنهایی کودک افزوده می شد و هماهنگ پرورش می یافت، ولی این چنین نمی باشد و سیر تنهایی مقوله ایست غیر ارادی هستند که به مکانیسم های روانی منتهی می شود که ما آنها را مکانیسم های گریز از آزادی می نامیم.

فروم معتقد است هستی انسان و آزادی غیر قابل جدا از هم هستند در این کتاب از آزادی که صحبت می شود منظور از آزادی، آزادی بر این نیست که انسان با چشم پوشی از اصول و چهارجوب های  اخلاقی و نادیده گرفتن خط فرمز هایی که در جامعه به عنوان تابو هست تعدی کرده و هرکاری که به خواسته دل خود هست و دوست دارد انجام دهد بلکه در این کتاب "آزادی از چیزی و عدم وابستگی" صحبت شده است یعنی آزادی از این قید که غرایز آدمی را تعیین کند و به کار می رود.

در مقایسه انسان با حیوانات، بر خلاف حیوانات آدمی که به دنیا می آید از بدو تولد وابستگی شدیدی به پدر و مادر خود دارد و این وابستگی و تربیت و پرورش کودک از بدو تولد بر عکس حیوانات به درازا می کشد و در واقع ضعف طبیعی انسان را میتوان گفت که فرهنگ آن می باشد همانطوری که اشاره کردیم فرهنگ مجموعه فعالیت هایی اعم از اعتقادات، باورها، اندیشه ها، گویش، لباس پوشیدن و فعل و انفعلات دیگر که در یک خانواده که پدر و مادر به عنوان مربی و مسئول پرورش کودک خود هستند به عهده گرفته و به عنوان فرهنگ نمود پیدا می کند.

اگر  بخواهیم انتخاب بشر را از جنبه آزادی بیان کنیم رابطه میان آدمی و آزادی و طرد انسان از بهشت در تورات آمده است.  نخستین عمل آزاد انسان بر گناه آلود بودن عملش هست، زن و مرد در باغ بهشت آزادانه و بدون هیچ تلاشی برای آزادی و هماهنگ با طبیعت در آرامش کامل و بدون هیچ حکمفرایی، و هیچ نیازی به انتخاب، نه آزادی و نه تفکری برای جهت یابی و یافتن راه کاری برای رفع نیازها و ...  اصلا وجو نداشته و زن ومرد در کمال راحتی و عاری از هر مشکلی زندگی می کرد اما او از فرمان خدا سر پیچی کرده و از طبیعت پر از نعمت و رفاه وآرامش از این دنیای نعمت بیرون رانده شده است و از نظر کلیسا و نمایندگان قدرت، این عمل گناه ولی از نظر آدمی این عمل را آغاز آزادی می خوانند، سر پیچی از فرمان خدا آغاز عقل است که در پی این عمل جدایی انسان از طبیعت و فردیت است که اولین قدم به سمت انسانیت براشته می شود، آدمی نسبت به دیگر همنوعان خود بیگانه و عریان و شرم زده است، تنها و آزاد اما نا توان و هراسان، از نظر آدمی خود را از بند گوارای اسارت بهشت آزاد کرده اما در واقع عریان و هراسان و از آزادی خبر نیست و آزاد نمی باشد و فردیت خویش از قوه به فعل تبدیل نشده است این هست آزادی که انسان دنبال آن می رود و عاری از اینکه آزادی خود را در قبال آزادی که تلاش برای رسیدن آن می کند به قیمت بسیار ارزانی به بهایی پوچ و بی نتیجه میدهد.

سیر افزایش آزادی انسان دو جنبه مهم دارد که بسیار حائز اهمیت می باشد: اول اینکه هدف آدمی برای دستیابی بر طبیعت، قدرت عقلانی، همبستگی با دیگران می باشد، دوم اینکه به تنهاییش افزوده شده، که این تنهایی و نا ایمنی عاملی منجر شده به شک زیاده درباره جهان و معنای زندگی ست، که در نهایت چنین تصورات و باورهایی قطعا منتهی  به ناتوانانی و کوچکی فرد و نا کار آمد و منفعل بودنش می انجامد.

آزادی در دوران قرون وسطی و دوران رفورم:

در مقایسه با اجتماع جدید صفت مناسبی که برای قرون وسطی میتوان به آن نسبت داد این است که در آن دوره هر کسی به یک شکلی که در جامعه نقشی را به عهده داشته در نظام اجتماعی زنجیر شده بود که در واقع آن دوران فقدان آزادی فرد بوده است، حتی به اندازه ای آزادی نداشته اند که در امورات شخصی خود تصمیم بگیرند حتی صنوف مختلفی که در آن دوران فعالیت داشت اجازه این را نداشته که رمز و رموز یا اصول کاری صنف خود را که از صنف دیگر بوده است به آن بیاموزند، معمولا افراد جامعه در همان شهری که ساکن می شدند و کسب و کار و زندگی برای خود دست و پا می کردند در همان شهر تا آخر عمر می ماندن و حق اینکه بخواهند از شهری به شهری و یا از طبقه ای به طبقه ای دیگری بروند نداشتند.

در قرون وسطی علی رغم اینکه کلمه آزادی معنای جدیدی نداشت اما با وجود این شرایط فرد هم مجرد و تنها نبود در جامعه رنج و درد فراوانی بود در مقابلش کلیسایی هم وجود داشت و این کلیسا حس گناه را تقویت می کرد اما افراد با دلگرمی به مومنان یقین به بخشایش خداوند و محبت خدا امیدی در دل آنها نهادینه می شد، در دوران قرون وسطی اعتقاد بر این بود که فرد را از آزادی محروم نمی ساختند زیرا در آن شرایط حاکم،  فردیتی وجود نداشت زیرا حتی حق انتخاب و اظهار نظر و اختیاری از خود نداشتند و همچنین حجاب باعث کم رنگ تر شدن آگاهی فردی شده بود حجابی که از ایمان و تعصبات کودکانه شکل گرفته بود و این افراد با وجود و حضور در قوم و نژادهایی که وجو داشته اند یا دسته ای از آن گروه و قوم و نژاد از خویشتن آگاه بودن و با دیگران به کلی بیگانه که در دوره رنسانس این افکار غلط و سنتی از اروپا رخ بر می کشید و آدمیان در پی اینکه خواهان آزادی هستند از خواب غفلت بیدار شده و برای یافتن خویشتن با خود و دیگران منتهی می شد که این موضوع دو جنبه اساسی داشت اول اینکه باید از لحاظ نظری و علمی بر آن تسلط داشته باشد و دوم اینکه در جستجو زیبایی و لذت بردن از زیبایی باشد، بنابراین انسان آن دوره با کشف قاره های جدید و از حیث روحانی با پرورش روح جهان وطنی باز میابد که در آثار دانته مشهور است که (میهن من همه جهان است) در دوره رنسانس سطح طبقه بالایی از جامعه که بر اثر ورود نیروهای جدید اقتصاد به جامعه بود باعث خیز برداشتن این طبقه از لحاظ اقتصادی ثروت و قدرت بود و گروهی دارای چنین ویژگیها و جایگاه اجتماعی از قشر طبقه بالا نبودن ایمنی و مقام پیشین خود را از دست می دهند و توده ای بی شکل و در چنگال دستان قدرتمند جامعه استثمارش می کنند.

در کنار فرد گرایی تازه که انسان به آگاهی نسبی در قبال رهایی از حجاب و مذاهب به دست آورده بود استبداد رخت بر می بندد اما استبداد دیگری جایگزین استبداد قبلی پدیدار می شود، توام با آزادی و ستمگری، فردیت و اغتشاش، به طریقی جدا نشدنی در هم تنیده می شود و انسان با مواجه با چنین شرایطی به شکلی باور نکردنی از بند آزادی و در بند دیگر به اسارت عواملی که باعث دور کردن آدمی از آزادی منجر می شود، افراد از بندهای اقتصادی و سیاسی آزاد گشته و به طور فعال و مستقلی در نظام جدید تا حدی از آزادی از جنبه عمومی آن اعم از: آزادی برای انجام کارها بر خوردار شده و از طرفی از علایقی همچون احساس ایمنی و تعلق نیز بیرون آمده و مبحوس شدن، آن هم در دنیای بسته ای که در مرکزیت آن قرار گرفته است، با مواجه و از دست دادن آزادیهایی در مقابل بدست آوردن چیز هایی دیگر باعث سرگردانی شده و سوالی که مطرح می شود این هست که او کیست و هدفش از زندگی چیست؟ تهدید آدمی توسط سرمایه و بازار کار و افرادی قدرتمند اتفاق می افتد که منجربه بیگانگی و خصومت با افرادی که بالقوه رقیب محسوب می شود،  بعد از فرو پاشی دوران قرون وسطی آدمی تنها و مجزا ست و همیشه خطر در هر سو و شرایطی در حال تهدیدش می باشد. بهشتی که انسان برای آزادی و راحتیش به دنبالش هست گم شده و در دنیای بزرگ خود را می بیند و تنهاییش را در مقابل این دنیا کاملا حس میکند تنهایی که همراه با خطر و تردید است که همین آزادی با خود نا ایمنی، ناتوانی، شک، تنهایی و اضطراب و بد بختی و سرگردانی برایش بوجود می آورد.

در چنین شرایط نا به سامان و آشفته دنیای کوچک زندگی انسان پر از ابهامات و سوالاتی را به همراه دارد، آزادی که خیلی چیزهارو از آدمی گرفته و تنهایی که برای انسان رقم خورده است نصیبش شده، در این شرایط نا به سامان که انسان با دست خود آزادی که برای خود بدست آورده منتهی به تنهایی او شده در این هنگام بود که تعلیمات لوتر و کالون به ظهور رسیدند، مذاهب لوتر و کالون مذاهبی بودند از طبقه متوسط و تهیدستان شهرها و دهقانان بیانی تازه از استقلال و همچنین از احساس ناتوانی و اضطراب که در سراسر زندگی مستولی شده در آنها قابل مشاهده بود. لوتر شخصی اقتدارگر بود یعنی از یک سو از قدرت متنفر و سوی دیگر آن را می ستاید. لوتر به آدمی در مسائل دینی استقلال بخشید و اعتبار را از کلیسا گرفت و به فرد داد و این جنبه تعالیم کالون و لوتر یکی از سر چشمه های آزادی سیاسی و روحانی است.

یکی از خصایس مردم آن دوران ستیزه و رنجش و طغیان و سرکوبی بود که لوتر و کالون توانستند این ستیزه بودن را همه گیر کنند و خود لوتر و کالون نیز از کینه دوزان رهبران مذهبی بودند و تعالیم آنها در میان مردم ماهیت ستیزه و کج روی بود این واقعیت به مزاق بعضی ها که ماهیتشان خوی ستیزه داشت و از همه جا رانده شده بودند سازگار بود، کلیسای کاتولیک که سالیان سال بر زندگی آنان سایه افکنده بود تعالیم لوتر و کالون جرقه ای بود برای مقابله با کلیسای آن دوران و منتهی به این اتفاق نشده و از قدرت از شکلی بیرونی در افراد نهادینه و چهره درونی به خود گرفت و با فرو پاشی قدرت در اروپا شکل و شاکله قدرت برای به بند کشیدن افراد تغییر کرد ولی ماهیتش هیچ تغییر نکرده و بدتر نیز شد افکارها و طرز نگرش هایی که از بیرون به افراد القا می شدند و نحوه تاثیر آن بر افراد چنین بود که احساسی همچون حس تعلق یعنی افکار، حقایق و آرزوها ی القا شده از بیرون را از آن خود می دانستند. و وجدانی که در وجود همه انسانها به عنوان اهرمی به سختی و بیرحمی بر آدمی میزند که تمام لذت و خوشی ها و شادیها را در زندگی انسانی به کفاره و گناه مبدل می سازد. آیین های تازه مذهبی احساسات افراد را بر اساس تعالیم تحت تاثیر قرار داده و راه روشی را برای چگونگی غلبه بر اضطراب و تنهایی یا قبول ناتوانی و شرارت طبیعی خویش بر شک و اضطراب فائق آیند و این امر ممکن است مورد محبت خدا واقع شوند.

انسانهایی که در آن دوران در شرایطی وحشت زده و در بد بختی  و تنهایی چاره ای جز اینکه در دنیایی که هستند به یک شکلی خود را به نقطه ای مرتبط می ساختند پروتستانیسم پاسخی بود برای نیازهای این افراد از جامعه، این ساختار از جامعه که تحت تاثیر تغییرات اجتماعی و اقتصادی شکل گرفته بودند بوسیله تعالیم و راه و روش های ارائه شده تعالیم اسلامی باعث مستحکم شدن پایه های این ساختارهای تازهای از جامعه که رشد بعدی اقتصاد و اجتماع می شد شکل بخشید. که در این ساختار سیتمی که راه اندازی شد منجربه فدا ساختن زندگی به منافع قدرتی بیرونی، و کار و ...که به سرمایه داری ختم می شد.

انسان نوین و دوراهی آزادی:

وقتی سخن از دو کلمه دین و آزاد به میان آورده می شود دین را از کشور گشایی های نهایی آزادی می دانند، و در حقیقت قدرت های که از جنبه نهی به آن اشاره شده اختیاری در دولت و کلیسا ندارد، چنین تصوری می شود زمانی که از آزادی بیان برخوردار باشیم آزادی مور نیاز و خواسته خود بدست آمده ولی به نکته بسیار مهمی که آزادی ریشه در دستاوردهای نمایانی ست که در پیکارها و تضییقات و موانع قدیم بدست آمده است، از باب اندیشیدن انسان همان مطالبی ست که همه به یک نوع می اندیشن و استعداد و فدرت تشخیصی برخوردار نسیتند که افکاری جدید و تازه ای که متفاوت تر از افکار قدیمی باشد همه این عوامل نیروهای برونی القا شده به درون آدمی هست و رهایی از آن کار بسی دشوار می باشد، و یا اینکه چنین باور داریم که از زندگی سنتی برده داری که قدرت های بیرونی بر ما غلبه داشتند آزادیم ولی غاقل از عقیده های عمومی و آنچه "عقل سلیم" یا "حس مشترک " غافلیم و خود را با دیگران آنطوری که میخواهند وفق میدهیم و ترس از اینکه مبدا با دیگران فرق داشته باشیم، افزایش آزادی توسط عوامل بیرونی که نفوذ و قدرت هایی در مقایسه با آزادیهای قدیم بر ما غلبه کرده و ما را از برخورداری از آزادی حتی مقایسه با  آزادی قدیم تهی تر کرده و آنچنان نفوذی بر کمرنگ کردن آزادیها دارد که قابل تصور هم نیست.

با توسعه و پیشرفت تلکنولوژی انسانها دست به خلاقیت و نو آوری برای بنا کردن خانه، کارگاه، کارخانه، تولید اتومبیل، لباس، میوه، غلات جهت رفاه حال خود زده است، و در مقابل تلاش و زحمتی که می کشد از منافع حاصل از آن بی بهره مانده است، انسانی که با چنین جهانی رو به رو ست دستخوشش میباشد و هیچ تسلطی برا آن نداشته و این جهان پیشرفته که روز به روز در حال توسعه است بر انسانها حاکم و حکمرانی می کند و ناگزیر در برابر آن سر چاکری و یا زیر دستی فرود می آورد غافل از اینکه هدف از توسعه این چنین جهانی برای رسیدن به آزادی به معنای راحتی و رفاه  آدمی بود ولی آزادی همچنان در حال فرار و فاصله گرفتن از انسان هست و انسان نیز همچنان در پی آن می باشد، اما چنین تصوری در ذات انسان نهفته است که متعلق به مرکز جهان است ولی همچنان احساس ناتوانی و ناچیزی برا او غلبه دارد. که این حس زمانی هوشیاری از نیکانش یاد می شود که در برابر خدای خود یکی از لازمه و اصول بوده است تا جهت فرود آوردن سر اطاعت در مقابل خدایش باشد، این بیگانگی تنها به اقتصادیات و قدرت منحصر نمی شود بلکه بحث اقتصاد که داد و ستد و منفعت و رشد اقتصادی هست فقط به آن یا فروش کالا ختم نمی شود بلکه برای به دست آوردن آزادی چیزهایی را فنا و زمانی را از آدمی به اختیار می گیرد که گویی خود آدمی کالاست و خودش را نیز می فروشد.

با رسیدن به آزادی تازه ای که به دنبالش سرمایه داری را به وجود آورد آزادی مذهبی پروتستانیسم در فرد جا مانده بود مزید بر علت شد که با گذشت زمان این تنهایی و جدایی انسان نیز رو به افزونی گذاشت و در واقع در اختیار قوایی خارجی در آمد و فرد شد ولی فردی که با نیروی خارجی تحت کنترل عوامل موجوش بود و همچنان حس حیرت زده و نا ایمنی همراه او بود و برای غلبه بر مظاهر نا ایمنی ناگزیر عواملی همچون مال  و دارایی پنداشت که پشتیبانی نفس اوست همان نفسی که بر گرفته از خانه و جامه اش و وسایل نقلیه و ... ثروتش بخش مهی از نفش شد و در صورت از دست دادن ثروتش یعنی نفش را از دست داده است و در چشم دیگران همان شخصی از لحاظ شخصیت که احساس میکرد با ثروتش اعتبار و جایگاه اجتماعی ویژه ای در جمع آنها برای خود کسب کرده از دست خواهد داد.

بحث آزادی که انسانها آن را به دست آورده اند در واقع آزادی ست که توسط قدرت های خارجی بر او القا شده است و برای رهایی از ترس تنهایی به ناچار تصمیمی را اتخاذ می کنند که از این شرایط بیرون رفته و شرایط مناسبی را برای خود برگزیند و در وضعیت سرگردان راهی را بر میگزینند برای کاستن ترسش اما اانتخاب این راه آزادی و تمامیت فردی اش را از او خواهد گرفت و بهای سنگینی را می دهد تا خود را به قدرتی بفروشد و هدف از این فقط برای پناه بردن از ترس تنهایی می باشد گریز از آزادی نا شناخته ایست که در انتخاب این راه نصیبش شده است. بحث فاشیست و دموکراتیک دو جنبه اصلی در ممالک برای گریز از آزادی برای تسلیم شدن به یک پیشوا و وسواس برای همرنگی با دیگران را بیان می کند.

مکانیسم های گریز از آزادی:

مکانیسم های گریز از آزادی را می توان به سه دسته تقسیم بندی کرد اعم از:  1-قدرت گرایی 2- تخریب 3-همرنگی ماشینی، قبل از اینکه صحبت های در مورد این سه مکانیسم انجام شود بهتر است اول اشاره ای داشته باشیم به نظریه فروم درباره سلامت فردی انسان در اجتماع، دو مفهومی که از نظر اریک فروم متفاوت از همدیگر است بحث هنجار و نوروتیک می باشد، ارزش های انسانی فرد نوروتیک معمولا سالمتر از کسی است که به سبب سازش کافی به هنجار پنداشته می شود، سازگاری این افرد در ساختار های اجتماعی به خاطر ساختار شخصیتی افراد بستگی دارد یعنی این ساختار شخصیتی تصوراتی را در ذهن خود دارد که فکر می کند که باید باشد و این سازش به بهای از دست دادن نفس فردی وی تمام می شود، فرد نوروتیک کسی است که به پیکار برای نفس خود حاضر به تسلیم کامل نشدن است، و بجای اینکه نفس خود را تقویت و یا به اصطلاح دیگری سازنده و به عرصه ظهور برساند به دنبال دنیای خیالی بوده و در خیالی دنبال نجاتی هست که وجود ندارد.

رو به رو شدن انسان با دنیای خارجی و تنهایی ها و نا توانایی های انسانی که از دنیای بیرونی نشات گرفته بود و انسان برای غلبه بر این موضوع دو راه در پیش روی آن بود که معمولا راه اول بهتر و عقلانی تر از راه دوم می باشد، راه اول این بود که به سمت خود شناسی و مثبت نگرانه با کمک عشق و مولدی کاری و بیان حقایق و استعدادها با دنیای پیرامون خود از لحافط فکری و روحی پیوند می خورد به شرط اینکه بدون کوچکترین خدشه و یا بدون از دست دادن استقلال  و آزادی و تمامیت فردی نفس خویش با طبیعت و دیگر آدمیان خود در ارتباط و یکی شود و راه دوم بازگشتن به قبل است جهت از بین بردن فاصله بین دنیا و نفس فردی و چیره شدن بر تنهایی می باشد ولی حقیقت آن است اگر راه دوم که گریز از وضعی است که اگر دوامی داشت در همان دوران نتیجه مثبت خود را بر فردیت داشت و حال آن سه مکانیز گریز از آزادی که بهش اشاره شده بود گریز از این آزادی از قیدها که به سه دسته نقسیم بندی شده است ادامه خواهیم داد:

1-قدرت گرایی:

قدرتگرایی که میتوان نخستین مکانیز گریز از آزادی از سه مکانیز موجود باشد اشاره به از دست دادن استقلال و نفس شخص است آدمی برای به دست آوردن سلسه علایقی از جز علایق دومی می رود و جهت رسیدن به آن کار کردن را به افراط می کشد گویی چنین است که هم زمان خود را که بخش آزادیش برای استراحت و رفاه و تفریحش هست در اختیار قدرت بیرونی برای کسب در آمد بیشتر برای رسیدن منفعت زیاد وآن به دست آوردن علایق دومی ست علاوه بر این خویشتن خود نیز آزار میرساند.

این مکانیز روشی است برای تسلیم و یا تسلط و یا به اصطلاح دیگر یعنی سادیسم و مازوخیسم است، مازوخیسم نشات گرفته از احساساتی مانند: احساس حقارت، ناتوانی، و ناچیزی  به شمار می رود و تلاش بر آن است تا از این وضعیت خلاص شوند و وجود چنین حسی باعث ناراحتی و آزار آدمی ست. و بحث سادیسم اشاره به استعدادهای ناشی از نا خودآگاه آدمی در یک خوی انسانی وجود دارد و اگر بخواهیم سادیسم را از باب استعداد دسته بندی کنیم به سه دسته تقسیم می شود، نخست اینکه سادیسم بر گرفته از نیرویی مثل جاذبه افراد را به سمت خود می کشد و نوعی وابستگی را ایجاد می کند و قدرت و تسلطی که بر آنها میابد به یک مومی به صورت آلتی نرم در دست  تشبیه شده است و می تواند به هر صورتی که بخواهد با استفاده از قدرت خود به آنها سمت و سوی بدهد. دوم آنکه فرد قصد احاطه و تسلط بر دیگران را دارد و همین تحریک کننده جنبشی درونی در فرد می شود که وادارش می کند او را به استثمار کشد یعنی هر چیزی که او دارد از آن خود کند بدوزد و ببلعد و به خود بیافزاید،  سومین نوع از استعداد سادیسم خواهان رنجاندن و دیدن رنج دیگران است حال این رنج چه جسمانی و چه روانی باشد مقصود یکی است و آزردن دیگران اقدام می کند، سادیسم در پی آن است که دیگر آدمیان را در زنج و شرمساری و ذلالت و بد بختی ببیند و فقط جنبه های منفی توجه داشته و این انرژی های منفی را می خواهد در دیگران به تماشا بنشیند.

اگر از باب تسلط به سادیسم نگاه کنیم چنین به نظر می رسد که می خواهد بر زندگی دیگران تسلط پیدا کند چون دوستشان دارد و این دوست داشتن حقیقتی را در خود نهفته می داند که آن حقیقت در واقع همان مسلط بودن به زندگی آنهاست حتی به جهت این منظور با مادیات، تشویق، تحسین، همراهی در شادی و غم و غمخواری، رشوه دادن، لطیفه و سخنوری، خود شیرینی و حتی همه چیز می خواهد بدهد تا در تسلط او باقی بمانند، فقط به جز یک چیز که او را از آن محروم می سازد آن هم (حق مستقل و آزاد) بودنش است که این یک چیز را از او دریغ داشته تا بتواند برای همیشه در تسلط خود داشته باشد این موضوع را می توان چنین تشبیه کرد که کودک را در قفسی طلایی با تمام امکانات محبوس می کنند و با اختیار گذاشتن تمامی امکانات در مقابل یک شرط که فقس را ترک نکند که این وضع در روابط والدین با فرزندان صدق میکند و همین محدودیت هایی که اثر منفی بر روح و روان کودک می گذارد ترس عمیق از عشق در او پدیدار شده و بعد از بزرگ شدن هر گرفتاری و مانعی که سر راه او قرار می گیرد موفقیتی ست برای او جهت رسیدن به آزادی است با توجه به اینکه در مازوخیسم هراسی عظیم از تنهایی و ناجیزی نمایان هست بر آن شدن که سادیسم در مقایسه با مازوخیسم معمای کوچکتری نسبت به مازوخیسم دارد چرا که آدمی در مقابل مازوخیسم که تنهایی و هراس را احساس می کند حاضر است  هوشیارانه یا نا هوشیارانه متحمل زنج  باشد  ولی لذتی که به دنبال دارد را از آن ببرد.

 با توجه به اینکه مازوخیسم ماهیتش خلاصی از نفس فردی و غرقه ساختن خویش است یا خلاصی ست از بار آزادیست، آزادی که فرد به دست آورده و دوباره در تلاش آن است که دیوانه وار به هر دری بزند تا نفس منفرد خویش را زمین زده و از آن خلاصی یابد و دوباره به همان آزادی که که قبلا به دست آورده رها شود و باز دنبال آزادی و همچنان کسب آزادی ادامه دارد و این آزادی نیز مدام در حال فاصله گرفتن از آدمی است. در مواردی نشان داده شده که مازوخیسم از موفقیت نسبی بر خوردار بوده است و انگیزه های موجود در اجتماع باعث تلاش هایی برای این موضوع شده است که منتهی به متحد شده با دیگران آدمیان می شود و از طریق ایدئولوژی های فاشیستی میتوان این ایمنی را درکسب کردريا، فرد همیشه در تلاش هست تا نفس روانی خود را تقویت و قوی کند تا بتواند به این احساس چیره شود برای انجام چنین کاری طبیعتا بسی دشواریها و سختی هایی را نیز به دنیال دارد پس باید راهی را انتخاب کند تا با رو یا رویی مشکلات موجود و غلبه کردن به آنها به هدف مشخصه خود نزدیک شود و در این راه نفس فرد فراموش می شود و تمرکز بر رنجی است که در مازوخیسم قابل مشاهده و ملموس است و تلاش مازوخیسم جزئی از آن کل نیرومندی است که می خواهد به آن دست یابد حال قدرتی که از آن به میان آورده می شود می تواند یک فرد، موسس، شرکت، سازمان، خدا، ملت، نظام، ارگان و یا هر چیز دیگری که احتمال وجود ان هست و نیروی ست که از نظر مازوخیسم ابدی و سستی نا پذیر است. و میخواهد غرقه در این قدرت شود به بخاطر همین از آزادی خود چشم پوشیده و از این طریق به آن ایمنی که هست دست یابد. و از تمام مسئولیت های موجود خود را رها کرده و همه تصمیمات و مسئولیت های فردی  را برعهده آن قدرتی که موفق شده خود را در غرقه او کند و در آن  فنا شود می نهد.

اما حال بررسی علت سادیستی که منجربه به آزار و اذیت رساند به دیگری ست پرداخته می شود در واقع سادیستی یعنی لذت و برتری کامل بر کسی دیگر، سادیسم هدف اصلیش تسلط بر دیگران به شکلی که بر او حکمرانی کند و یا به اصطلاح دیگر خدای او باشد و چنان نفوذی بر او داشته باشد تا مثل یک آلتی مانند موم در اختیارش باشد و به هر شکلی که می خواهد به او سمت و سو دهد، حکومت مطلقی که همراه به رنج و آزار برای آدمیست و در انتظارش میباشد، اگر بخواهیم شباهتهای سادیسم و مازوخیسم را بررسی کنیم اصلی ترین شباهتش ناتوانی فردیست برای متحمل شدن رنجی ست که در انتظارش میباشد.

 بررسی فروم از باب اهداف سادیسم و مازوخیسم آن را همزیستی می خواند و منظور از همزیستی از نظر فروم اتحاد و نفس منفرد، از دست دادن تمامیت نفس، وابستگی به یکدیگر، و نیازمندی هر دو به طرف خود است. فرق فاحش سادیسم و مازوخیسم این هست که که مازوخیسم برای کسب ایمنی که آرامش را به همراه دارد و برای کسب آن خود را فنا می کند اما سادیسم برای کسب ایمنی دیگران را فدای آن می کند این فرقی ست که بین این دو وجود دارد. و همچنین از لحاظ نفس فردی در هر دوحالت فرد نفس خود را از دست داده و خویشتن را با قدرت نا ممکن و محالی برونی غرقه کرده و نیرویی که به دست خواهیم آورد این احساس را در ما بوجود خواهد آورد که نفس مستقل فاقد آن است. محرک همزیستی با دیگر افراد برای تحمل تنهایی نفس منفرد را مطلبد که افراد در مقابل ان ناتوان هستند بنابراین به ظاهر سادیسم و مازوخیسم در پی نقض یکدیگر می باشند ولی ماهیتن احتیاج به هم و مکمل هم می باشند.

در سادیسم و مازوخیسم تفاوت عمده ای که وجود دارد سادیسم اشاره به هوشیاری و با انجام عمل بروز می کند ولی مازوخیسم بر خلاف سادیسم غیر هوشیارانه و به طور غیر مستقیم ظهور می کند و هر زمانی که برای کسب آزادی در مقابل آن حسی، عاطفی و فکری بشر مداخله دارد حاصل آن و نتیجه اش تخریب می باشد و معمولا در مواقعی سادیسم و مازوخیسم را با عشق اشتباه می گیرند و شاخصه های مازوخیسم را به عنوان محبت می شناسند و موضوع مهمی که باید به آن توجه کرد این هست که باید بدانیم ماهیت اصلی سادیسم با تخریب فرق می کند در واقع سادیسم در جهت از بین بردن و نابود کردن چیزی وارد عمل می شود ولی سادیسم در پی تسلط و در اختیار گرفتن دلالت دارد. اگر از باب همزیستی نگاهی اشتیاق به مازوخیسم بنگریم مازوخیسم  ریشه در نیاز شخص برای همزیستی هست. ولی از معنای عشقی که معشوقی نیز وجود دارد در جهت این ارتباط عشق با معشوق فعلیت نیز تجلی می یابد با چنین عشقی مازوخیسم مخالف بوده و عشق بر برابر و آزادی استوار را در مقابل عشق و معشوق برتری و  تاکید دارد و اگر این عمل منتهی به تمامیت فردی یکی از طرفین شد، دیگر آن عشقی که از نظر مازوخیسم به برابری و استواری آزادی اشاره دارد نیست بلکه یک وابستگی است هرچند در پس نقاب و عذر نهان شود باز اصل آن مازوخیسم است. حتی مواقی در جامعه مشاهده شده است که خود سادیسم نیز در شرایطی به عنوان محبت بیان شده است به دلیل اینکه آدمی به خاطر مصلحت و دلایل خاص بر دیگری تسلط و نفوذ پیدا کرده که به اشتباه از باب محبت به او نگاه می کنند در صورتی که این تحکم عامل اصلیش از روی لذت بردن و برتریست که نسبت به دیگری دارد.

آدمی به عنوان یک انسان در جامعه با برخورداری از ویژگیها و خصوصیات مختلفی که داراست قدراتگرایی را میتوان یکی از خصوصیات بارز آن دانست که ذاتن این خصوصیت در وجودش بوده و هست و همین باعث طغیان آدمی در مقابل مراجع قدرت است. اما همین اشخاص وقتی که اشتیاق و تاثیر مازوخیسم در آنها طغیان می کند تسلیم می شوند و بعضی در بین این افراد کسانی هم هستند و اشتیاق و یا گرایشی به ایستادگی به کلی در وجود آنها منفعل کشته و جوری سرکوب شده است و یا زمانی چنین خوی انسانی در وجودشان فوران و به جوش می آید که در مرحله باز شناخته هستند و در همین راستا و حسی جدیدی که با آن خوی انسانی بدان اشاره شد اگر ضعفی را در مرجمع قدرت احساس کنند و سبب تزلزل و یا از بین رفتن آن شده است موجب نفرت نسبت به آن سیستم می شوند و چنین تصوری از آن می شود که گویی ساختمان خویش آن با مازوخیست های فرمانبردار متفاوت است و به دنبال استقلال طلبی هستند اما واقعیت چیز دیگری را بیان می کند و با تصوری که از آن داشته بسیار متفاوت تر از واقعیت نیروی درونی و تمامیت وجودی فرد است زیرا با چنین ویژگی وارد صحنه ای از نبرد برای حفظ آزادی و استقلال خود هستند که به زحمت به دستانشان آمده و جلوی موانعی که مانع و مستدود کردن این آزادی و استقلال می باشند مقاومت از خود نشان داده و می ایستند در واقع نبردی تدافعی در مقابل قدرتهایی ضد آزادی شان هستند به شکل مبارزه طلبی نمود پیدا  می کند.

 خویهای انسانی که جنبه هایی اعم از قدرتگرایی و زورگویی هستند هرگز انقلابی نیستند و بهتر است او را طاغی نامید، قدرت از نظر قدرتگرایان نشانه مسلمی از حقارت و گناه است، قدرت گرایان خواهان این می باشند که انسانها از کمترین و محدود ترین آزادی بر خوردار باشند و سر تعظیم به پایین آوردن را دوست دارند. اگر تقدیر را بخواهیم از جوانب مختلفی به آن بنگریم از نظر فلسفه (قانون طبیعت) یا (سرنوشت آدمی) از نظر دین (اراده خدا) از نظر علم اخلاق (وظیفه) و از نظر قدرتگرایان نیروی برتر و برون از فرد که چاره جز تسلیم بدان نیست. زندگی واقعی در اراده قوی خلاصه می شود که بیرون از نفس و منافع و آرزوهای آدمی باشد و تسلیم را تنها راهی در مقابل این قوا می دانند که به نیکبختی منتهی خواهد شد، هر انسانی در زندگی خود سر نوشتی دارد و بدان نیز معتقد است و شجاعت و قدرتگرا شجاعتی است که توان رنج بردن و دم نیاوردن دارد نه شجاعت فرار و توجیح کردن داشته باشد. قدرت گرا کسی را به عنوان آدمی شجاع و موفق می داند که سرنوشت را قبول و اعتقاد قلبی داشته باشد نه آنکه در جهت تغییر آن باشد.

برای کسب آزادی در وجود هر انسانی از لحاظ روانی رنجور و یا هر فرد با پرورش سالم هیچ چیزی به جز مبارزه طلبی برای آزادی دیده نمی شود، در مقابل دسته اول از این افراد که از لحاظی سالم و بهنجار مشاهده می شوند برای مبارزه نتیجه اش به آنجایی ختم می شود که کاملا نفس فردی خود را از دست داده و خود را با شرایط بیرون سازگار کردند این چنین خصوصیاتی در افرادی سالمند نمود بیشتری دارد و اما نوروتیک حسی مبارزه طلب و ادامه راه را برای کسب آزادی با جدیت تمام پیش می گیرد و اصلا حسی چون حس تسلیم شدن برایش قابل  قبول و معنایی ندارد و شدیدا مبارزه طلب هست برای به دست آوردن آزادی.

تخریب:

تخریب مکانیزمی می باشد که جز حسی است که ریشه در عدم تحمل ناتوانی و تجرد فرد می باشد در واقع دومین مکانیزمیس که به عنوان تخریب نام گرفته و در بحث گریز از آزادی حس تخریب و همزیستی را به همراه دارد همان طور که از اسم آن نیز نمایان هست عملکردی تخریب کننده را دارد و تاثیری که بر فرد به جا می گذارد به دنبالش تاثر را نیز دارد اگر بخواهیم بررسی بین سادیسم و تخریب را داشته باشیم تا بتوانیم تفاوت های این دو را از هم تشخیص دهیم. سادیم بر آن است که بر فرد تسلط یعنی تسلطی که حکمرانی داشته باشد و یا به اصطلاحی ببلعدش شاید از جهاتی تخریب نیز چنین عملکردی را نسبت در مقایسه با سادیسم را داشته باشد ولی ماهیت تخریب در اصل راه و روشش متفاوت تر از سادیسم هست و در جهت بر انداختن هرگونه تهدید و قدرتی که از طریق بیرون می باشد  به شکل تهاجمی  در جهت تخریب آن عمل می کند.

اثر دیگر تجرد این هست زمانی که فرد احساس ناتوانی کرد و این نا توانی او نمایان شد و منتهی به مسدود یا از بین رفتن تدریجی حواس حسی، هیجانی و تفکری خود شد در واقع نشان از فاقد ایمنی و خود انگیختگیش می باشد. آنچه فرهنگ اجتماع از لحاظ لذت های دنیوی و شادی و شاد زندگی کردن را از جوانب قیاس خود قبیح دانسته این افکار بر گرفته از دوران رفورم و مذهب و طبقات متوسط جزئی از قبایح تلقی شده است. پس بنابراین فروم معتقد بوده که در آدمی دو دسته مهم تلاش هایی اساسی وجود دارد:

اولی انرژی که در وجود تمام انسانها نهادینه شده به عنوان حس جنسی ست و دومی اعتقاد داشتن به مرگ که نشان از پایان زندگی آدمی ست. مسئله مهم و دیگری که وجود دارد این می باشد که فرق بین حس تخریب و محدیودیت های آدمی برای کسب آزادی در زندگی خود نسبتی مستقیم وجود دارد. و این محدودیت ها به جایی ختم می شود که به عنوان سدی برابر آزادی از آن یاد می شود این هست که حیات زندگی آدمی از ویژگیهایی به عنوان مثال  تحرک و یا انرژی درونی نشات گرفته که می خواهد خود را عرضه کند و داشته هایش را بیان نماید بیانی که بر گرفته از خود انگیختگی قوای حسی هیجانی و تفکری و یا فکری ست و وقتی در مقابل این تمایلات و خواسته های بشری سدی به وجود می آورند و مانعی برای ابراز احساسات و حس های هیجانی و فکری آن می شود گرایش به فسا و در انتها به تخریب منتهی خواهد شد بخاطر اینکه این دو با هم به صورت معکوس وابستگی دارند.  در چقدر که محرکهای زندگی بیشتر دچار تگنایی قرار بگیرد محرکه تخریب افزایش پیدا خواهد کرد و برای کاستن حس تخریب که باعث تضعیف و تزلزل زندگی بشریست راهی که میتوان جلوی تخریب به عنوان بازدارنده عمل کند رسیدن حیات زندگی آدمی از قوه به فعل و یا تحقق پیدا کردن و پیشرفت می باشد.

همرنگی ماشینی:

چشم پوشی از مادیات  و زرق و برق دنیوی و فاصله گرفتن از چیزهایی که در دنیا وابستگی ایجاد کرده و انسان را در بند خود به طوری که از آزادی در حال فرار می باشد و دیگر هیچ خطری تهدیدش نخواهد کرد چنین درجه ای از فردیت نشانه ای از آن می باشد که جهان در چشم این افراد آنچنان کوچک به نظر می رسد که خویشتن را در مقابل آن خیلی بزرگتر و افضل تر می داند. و در مقابل این مکانیزم، مکانیزم دیگری هم وجود دارد که در اغلب مواقع افراد بیشتری از جوامع شاهده آن هستیم که شخصیتی در پی این مکانیزم برای خود از طرف نهادهای فرهنگی و یا اجتماعی برا حفظ جایگاه و منافع عایده برای خود بر می گزینند که این مسئله به که هم رنگ جمعت شدن ختم می شود. در واقع کسی که نفس فردی خود را نادیده گرفته و عمل  تشبیه به ماشینی که میلیون ها ماشین دیگری که در پیرامون آن قرار گرفتند که به همرنگی ماشینی معروف شده است و همرنگ شدن یا دیگران و بی اهمیت و بی ارز دانستن نفس خود که او را رها می کند برایش خیلی گران تمام خواهد شد. 

و کسانی که در این وضعیت و پذیرش قانون حاکمه بر آنها و افکاری که از بیرون القا شده و می بایستی از اصول آن پیروی کنند به شکلی در پی ظاهر سازی هستند که به دیگران بباورند اکه این اندیشه ها مال خود بوده است.

فرود برای نشان دادن چنین وضعیتی آزمایشی را بین دو شخص انجام می دهد: شخص اول را به خواب میبرد و به او القا می کند که بعد از بیدار شدن دستنویسی که به همراه داشته آن را بخواند  و وقتی که از خواب بیدار می شود ودر جستجوی آن دستنویس می باشد جز فرد دیگری که دوستش دارد و هیچ خصومتی با آن نداشته شروع به متحم نمودن شخص دومی و اینکه دستنویش را براشته می کند و چون از دیگران شنیده که شخص دوم نیاز به دستنویس داشته و بنابراین فرصتی برای او فراهم شده تا دستنویسش را بدوزد بنابراین این اندیشه ها همه از بیرون به او القاء شدن و اندیشه های خود نمیباشد و فروم با انجام این آزمایش نشان داد که القاء کردن اندیشه ها به آدمی چگونه و چه تاثیری را به دنبال دارد.

سوالی که اینجا پیش می آید این هست که اندیشه ها چگونه بوجود می آید و اندیشه به وجود آمده به چه شکلی بیان می شود و در نتیجه به تفکری که در جستجوی نتیجه اش هست ظهور می یابد با توجه به اینکه تصمیمات فردی در یک جامعه باید یکی از پایه های آن باشد وجود ندارد و در صورت تحقق یافتن این امر که تصمیمات از یک فرد تراوش نماید به ندرت پیش می آید و اکثر تصمیمات اندیشه های القا شده از بیرون می باشد که در تصمیمات فردی در جامعه تاثیر گذارند.

به دبنال این القاعات مخرب کننده که در فرد تاثیرات منفی دارد منجربه از بین رفتن نفس اصیل و مستحکم شدن پایه های نفس کاذبی هست که در وجود انسان ریشه می دواند که ایمنی و آرامش زندگی را از او گرفته و به شناخت جزئی گرایانه از خویشتن که منتهی به از دست رفتن هویت و شخصیت فردیش می شود. جهت رهایی از این بند که دیگر خودش نیست و هیچ اختیاری از خود ندارد و به یک انسان بالقوه و بی محرکی که بدون نیروی بیرونی قادر به بالفعل شدن نیست تنها میتوان به روانکاوی اشاره داشت سیری ست که فرد می تواند به کمک آن باز خود را بازیابی کند و هویت و شخصیت  از دست رفته خود دست یافته و اندیشه های خود را جایگزین اندیشه های یی که ب توسط نیروی بیرونی به او القا شده رهایی یابد.

روانشناسی نازیسم:

بررسی قدرت از جنبه های که در زمان هیتلر به وقوع پیوست در واقع وقتی اینکه دیگر احزاب سیاسی در آلمان بر افتاد، حزب نازیسم به منزله آلمان قلمداد می شد و هر کسی که می خواست با نازیسم مخالفت کند در واقع جز مخالفان آلمان محسوب می شدند و با توجه به اینکه اغلب مردم در آلمان پیرو حزب نازیسم نبودند و با آن حزب مخالفت شدید نشان می دادند ولی باز به عنوان یک آلمانی هنگام هجوم دشمنان از نازیسم حمایت و در مقابله دشمنان می ایستادن و از این حزب دفاع می کردند.

حزب نازیسم به عنوان یک دستگاه یا ساختمان خوی قرتگرا در آلمان بوده است که با طبع مردمیش سازگار و مورد مقبول آنها واقع شده بود و این حس قدرتگرا بر گرفته از محرکهای سادیسی و مازوخیستی است. که در سخنان هیتلر به حس قدرتگرایی مازوخیستیش اشاره کرده بود. هیتلر در کتاب خود به عنوان (نبرد من) این چنین می نویسد فردی که در یک نهضت بزرگ و جدید عضویت پیدا می کند حس تنهایی و ترس از اینکه از دیگران عقب بماند در او پدیدار می شود و همین حسی که از نهضت جدید می گیرد در واقع تاثیریست که به استواری و دلیری آن منتهی می شود

 

 

آزادی و دمکراسی:

حقیقت این است که انسان عصر، در سایه این پندار است که خود می داند چه می خواهد در صورتی که چیزهایی که می خواهد آنها هست که باید بخواهد در واقع حق بیان افکار تنها در صورتی معنا می دهد که بتوانیم افکاری را برای بیان داشته باشیم تصور بیشتر مردم این است که بسیار آسان است دانستن آنچه که هر انسان می خواهد در حالی که از مشکلات اساسی انسان این است که نمی داند چه می خواهد و متاسفانه هدف های از پیش ساخته دیگران را بدون کاستی قبول می کنیم.

گذشتگان، هنگامی که دیدند خودشان باید مسئولیت انتخاب هدف های خوی را داشته باشند ترس در وجودشان پدیدار شد و می توان این رفتار را به انسانی که خودش را به خواب عمیق زده است تشبیه کرد.

 در تاریخ جدید جای قدرتها عوض شده است اول قدرت دولت به جای کلیسا و سپس قدرت وجدان به جای قدرت دولت و در عصر حاضر عقل سلیم و عقیده غالب (یا عقیده عمومی) وسیله جدید همرنگ ساختن انسان ها بر فراز رفته است و به تصور این که از بند قدرت آزاد شده ایم غافل از اینکه گرفتار نوع جدیدی از آن شده ایم به این نگرش رسیده ایم که مستقل الاداره ایم اما این فقط ما را از نا امنی خود حفظ می کند ولی هر روز احساس نا امنی بیشتری به انسان دست می دهد و نا امید می شود شکاک بودن در مورد هویت خود و مثل دیگران شدن و رفتاری که دیگران می پسندند را انجام دادن درست است نوعی ایمنی بخاطر ایجاد می کند ولی از خود انگیختگی دست کشیده اند و آن را در نیمه را ه رها کرده اند و درست همانند مرده ای متحرک که هیچ اختیاری از خود ندارد در پس نقابی از رضایت و خوش بینی،گویی آدمی در این عصر و دروان با حس غم آلود به سمت پرتگاه بی امیدی گام بر می دارد و تنها امیدش این است که با دیگران فرق داشته باشد، انسان این عصر در اختیار خودش است بدین معنا که می تواند چنانچه می خواهد اندیشه و عمل کند به این شرط که اگر می دانست و این قدرت تفکر را داشت که چه می خواهد و به چه می اندیشد و چه احساسی می کند می توانست آزاد و با اراده خود باشد.

وقتی به آدمی در این دنیا به نگاه دیگر چون شتابنده بنگریم به نظر می رسد که به خوبی به وظایف روز مره اقتصادی و اجتماعی خویش مشغولند اما حقیقت چیز دیگریست وقتی معنای زندگی از بین رفت انسان با تمام قوا به تلاش و فعالیت می پردازد همانگونه که مرگ در نتیجه گرسنگی حسی چون آزادی بر می آورد، هر کسی که گرسنگی به چنین روحیه ای تهاجمی و اعتراض گونه می رسد، این خطر موجب آمادگی خلق برای پذیرفتن هر گونه ایدئولوژی و هر پیشوایی که بتواند هوای دل را تغییر دهد در دل شوری ایجاد کند.

آزادی و خود انگیختگی:

گریزاز آزادی  ایمنی از دست رفته را به انسان باز نمی گرداند بلکه به او کمک می کند که نفس خویش را به عنوان موجودی جداگانه از یاد ببرد. فروم معتقد است که سیر رشد آزادی به قید و بند منجر نمی شود انسان می تواند آزاد باشد و خود را از تنهایی برهاند و همیشه در حال سنجش باشد و به شک نیفتد و استقلال خود را حفظ کند. و بدین گونه به آزادی دست یابد و نفس خود را از حالت بالقوه به حالت بالفعل در آورد فروم معتقد است آزادی فعال نگهداشتن نفس در مجموع تمامیت یافته شخصیت انسان است. در واقع فعالیت خود انگیخته فعالیت آزادانه نفس است و از بعد روانشناسی به معنی اختیار نیز می آید لازم به ذکر است که منظور از فعالیت انجام دادن کار نیست بلکه کیفیت خلق کننده ای است که می تواند در تجربه های هیجانی حس و فکری انسان و حتی در ارادت ولی ورود کند از شرایط خود انگیختگی قبول شخصیت و از میان براشتن مرز میان عقل و طبیعت است.

 از دیگر شرایط آن این است که انسان هیچ وقت از سرکوب کردن نفس خود نا امید نشود و دست نکشد و تلاش و جدیت خود را برای هدفمند و وحدت بخشیدن  به زندگیش باشد. با وجود اینکه در اجتماع و فرهنگ مان به کمی پدیده خود انگیختگی بر می خوریم ولی هنوز به کلی از بین نرفته است خو انگیختگان همچنان از نامش که پیداست کسانی هستند که احساسات و افکارشان مطابق نفس آنهاست و هیچوقت همانند ماشین خودکار نیستند. این انسان ها هنرمند هستند هنرمند کسی است که بتواند خود را برانگیخته کند.

هنرمند در موقعیت آسیب پذیر قرار دارد اگر بتواند به موفقیت برسد در فردیتش به دیده احترام نگاه می شود ولی اگر نتواند آثارش را به فروش برساند معاصران خواهند گفت که غریب الحال و نورتیک است و می توان گفت در حالت هنرمند همانند انقلاب کنندگان در طول تاریخ است انقلابی که موفق شده است. رها مدار است و انقلابی که نا موفق بوده است به دیده مجرمین نگاه می شود،

چرا فعالیت خود نگیختگی راه حل مسئله آزادی است:

در واقع آزادی داشتن بدین معناست که آزادی از تمام قید بندها که فرد را به صورت شخصی در می آورد که از دنیا دور می شود و همیشه خطر سستی نصبی را در وجودش احساس می کند و دیگر از تنهایی وحشتی ندارد زیرا هنگامی که نفس خود را از قوه به فعل رسانید دوباره از منظری دیگر انسان با دنیا و با خودش آشتی خواهد کرد.

 عشق به معنی اثبات دیگران به معنی یکی شدن فرد با دیگران بدین اساس که نفس منفرد نیز بر جای بماند به خاطر نیازی که بر او غلبه دارد بر جدایی بر می خیزد و به وحدت می رسد و در هر حال فردیت شخص محفوظ است پس عشق بزرگترین عنصر برانگیختگی است از دیگر عناصر خود انگیختگی کار است کاری که راه انسان و طبیعت را یکی کند نه با به وجود آوردن تضاد و یا برای فرار از تنهایی باشد.

خود انگیختگی فردیت فرد را ثابت می کند و بین نفس و انسان و طبیعت اتحاد ایجاد می کند کسی که خود انگیخته است با جهان مشکلی ندارد و در عین حال نفس او دست نخورده است و دوگانگی و تضاد که در ذات آدمی است یعنی تولد فردیت و درد تنهایی به وسیله خود انگیختگی طی می شود همچنین صرف تملک هرگز به فرد نیرو نمی بخشد چه مادیات باشد چه افکار و هیجانات. بزرگترین شرم انسان از آن است که خود نباشد و بر عکس هیچ چیز بیشتر از اینکه بدانیم افکار و گفتارمان از آن خودمان است ما را شاد نمی کند در اصل آچه مهم است و دارای اهمیت بسزایی است خود فعالیت است نه اثری که به دست می دهد در حالی فرهنگ ما بر عکس این مساله است یعنی تولید می کنیم نه به خاطر فروش محصول نه بخاطر رضایت این احساس را داریم که هر چیزی قابل خرید است چه مادی و چه معنوی بدین ترتیب بدون تلاش و کوشش محصول مال ما می شود به همین قیاس که ما اگر صفتی داشته باشیم و برای آن تلاش آفریننده ای انجام داده باشیم به عنوان کالا به آن نظر می کنیم که در مقابل پول، قدرت قابل فروش است. انسان در هر حالت به دنبال تجربه فعالیت خود در زمان حال است و اگر از آن محروم شود سعی دارد به خوشبختی خیالی که همان موفقیت است برسد، وقتی که فرد راهش مسدود می شود و از خود جدا می شود و منجربه دو شک می شود یکی آنکه فرد خود انگیخته شکی در زندگیش دیده نمی شود و به آن می رسد که زندگی فقط یک معنا دارد و آن خود زندگی کردن است. و فردی خودانگیختگی به یک ایمنی تازه ای می رسد این ایمنی احساس است واقعی و فعال که ربطی به حمایت دیگران از فرد ندارد و پایه اساسی آن خود انگیختگی فرد است. این ایمنی تازه سر چشمه اش فقط آزادی است و شرایطی که مرتبط با اوهامند را نیاز ندارد. اساس فرد بی شخصیت با هر کس با دیگران متفاوت است بدین معنا که افراد مساوی ولی متفاوت به دنیا می آیند رشد واقعی فرد رشدی است که بر اساس و مرکزیت متفاوت بودن انسان شکل گیرد یعنی رشدی که اختصاص به یک نفر دارد و فقط باعث شکوفایی وی می شود.

هنگامی که برای نفس خود ارزشی قائل باسیم رشد زنده صورت می گیرد و به این نتیجه رسیده باشیم که نفس هر فرد مختص خود اوست. موفقیتی است ارزشمند که در فرهنگ امروزی در خطر نابودی قرار دارد. یکتا بودن نفس اصل تساوی انسانها را نقض نمی کند و معنای اصل تساوی این است که تمام انسانهای در صفات اصلی بشر مساوی هستند و فرقی ندارند. دیگر معنی آزادی در این مفهوم که مورد نظر است والاترین قدرت آدمی داشتن یک نفس منفرد است و مرکز مقطه عطف زندگی خود است و همچنین مهم ترین هدف بشر رشد و توسعه فردیت و یکتایی نفس است.

بر خلاف نظر عموم که آرمان شامل هر چیزی که از طریق مادیات به چیزی غیر مادی رسیدن است نیست واقعیت ندارد بلکه آرمان می تواند اصل و خیالی باشد که تفاوت بسزایی و معنا داری که دارند و کاملا مخالف همدیگر می توانند باشند پس آرمان اصیل به دنبال پیشرفت و تعالی بشر است و آرمان خیالی و غیر واقعی راه را محشوش می کند با بررسی و تحلیل طبیعت بشر می توان دریافت که چه چیزی برای آدمی خوب یا بد است به عنوان مثال آرمان هایی مانند فاشیسم به طور قطع ضد زندگی انسان است. پدیده مازوخیسم نشان می دهد که پاره ای از مردم به بسوی تجربه رنج و تسلیم کشیده می شود بدون شک رنج و نا امیدی و خودکشی دقیقا بر عکس و پاد زهر هدفهای مثبت رندگی است در حالی که ممکن است تجربه ذهنی این امور برای عده ای خوشایند باشد کشیده شدن به سوی امور زیان آور در زندگی پدیده ای است که بیش از هر چند لایق نام انحراف ناشی از نا خوشی است.

 پس در نتیجه آرمان اصیل عبارت است از هر هدفی که به رشد و آزادی و خوشبختی آدمی کمک می کند و هدفهای غیر عقلانی که از وسواس و اجبارهای درونی سر چشمه می گیرد با اینکه از لحاظ ذهنی تجربیات جالب و جذاب هستند در حقیقت به نفع آدمی نیست و آرمان های غیر واقعی هستند آرمان اصیل یعنی بیان رسای اثبات نفس نه نیرویی برتر از فرد که در پرده شده و اصلی را پنهان کرده است و در حقیقت هر آرمانی بدین معنا نباشد و در تضاد باشد آرمان نیست بلکه هدفی نا خوشی آیند است. آیا تعریف ما از آزادی همان تسلیم نشدن در برابر قدرت های بالاتر شامل انواع فداکاری از جمله گذشتن از جان نیز می شود و این مسئله بسیار مهم است زیرا به عقیده فاشیسم فداکاری از بهترین و والاترین خوبی ها است و در بسیاری از مردم با تاکید بر کیفیت اید آلیستی فداکاری تاثیر گذاشته است در این مورد باید ذکر شود که فداکاری بر دو نوع است و با هم تفاوت معنا داری دارند یکی آنست که خواسته های نفس جسمانی و هدف های نفس روانی آدمی ممکن است در مقابل با هم قرار گیرند وبعضی اوقات به ناچار مجبور شویم نفس جسمانی را به خاطر اثبات درستی و تمامیت نفس روحانی فدا کنیم این فداکاری هیچوقت ماهیت غمناک خود را از دست نمی دهد حتی مدتی که در راه بالاترین آرمانها پذیرفته شود تلخ است.

اما با وجو این تلخی عظیم امکان دارد مرگ بالاترین وجه اثبات فردیت آدمی قرار گیرد این نوع فداکاری از ریشه با فداکاری مد نظر فاشیسم تفاوت دارد. در فداکاری نوع دوم یعنی فداکاری فاشیستی فداکاری در رتبه بالای قبلی پایین می آید و دیگر گرانبهاترین نیست و مجبور به تبعیت از آن نیستیم که نفس خود را به وسیله آن اثبات کنیم بلکه به خاطر خودش هدفی است و هدف مازوخیستی که هدف زندگی را در نفس آن و در نابودی نفس جستجو می کند و منظور فاشیسم را که فنای فردی و تسلیم کامل در مقابل قدرتی بالاتر است بیان می کند به همین ترتیب است که خودکشی صورت منحرف زندگی است و این فداکاری نیز مدل انحراف یافته فداکاری حقیقتی است.

کسانی که فاقد تمامیت روحانی می باشند از فداکاری برای پنهان کردن ورشکستگی اخلاقی خویش کمک می گیرند. هنوز یک اعتراض دیگر به آزادی که از مورد نظر ماست وجود دارد و آن این است که اگر به انسان ها اجازه دهیم تا آزادی یعنی خود برانگیخته به کارهایش بپردازد و در آن به جایی برسد که قدرتی بالاتر از خودش نرسد در این شرایط هرج و مرج به وجود می آید اگر منظور از هرج و مرج خود پرستی بدون افسار باشد عاملی که پاسخ بدان وابسته است.

 استنباط ما از معنای طبیعت انسان، هنگامی که به مکانیسم تخریب باز می گردیم برایمان ثابت می شود که انسان نه خوب مطلق است نه بد مطلق زندگی ذاتا دارای استعداد رشد و پیشرفت و توسعه و به فعل در آوردن قوای درونی است وقتی فرد تنها شد و شک و نا توانی بدو راه معنی پیدا کرد جانب تخریب و اشتیاق به کسب قدرت و تسلیم رانده خواهد شد اگر آزادی که به انسان داده می شود صرفا آزادی در انجام کارها باشد و اگه انسان بتواند بدون مصالحه و به طور کامل نفس خود را به فعل درآورد دلایل رفتارهای غیر اجتماعی وی از بین خواهد رفت و تنها خطر از طرف افراد نا سالم و بیمار است با وجود اینکه این آزادی به هیچ عنوان در تاریخ بشر تحقق نیافته و کمتر اوقات وقتی بیان شده است غیر عقلانی به نظر رسیده است.

اما همیشه مورد توجه بوده و قابل قبول انسان این عجیب نیست که تاریخ دارای این میزان بالای بی رحمی و تخریب بوده است بلکه این نکته جای امیدواری و تعجب است که با وجود آنچه بر انسان ها گذشته انسان هنوز دارای آبرو و حیثیتی است و به شهادت تاریخ و همان طور که امروز در بسیاری از افراد مشاهده می کنیم شجاعت و مهربانی همیشه سیر صعودی در بیان بشر داشته است. ایده فروم در این کتاب به عقیده او از باب آزادی این است که آزادی از نظر انسان این دوره دارای دو معناست و با این که انسان از قید قدرت های قدیم رها شده و فردیت یافته اما در عین حال مغلوب احساس از تجدد و نا توانانی و وسیله ای در خدمت مقصدهای خارج از خود و با دیگران و خویش بیگانه گشته است به اعتقاد فروم این حالت آهسته و پنهانی نفس انسان را به تحلیل می برد و باعث سستی و ترس می شود و برای تسلیم به انواع جدید بندگی آماده اش می کند.

تحقق کامل نیروی قوای فرد و توانایی برای خود انگیختگی و فعال زیستن آزادی مثبت از نظر فروم این است که بحران سیاسی و فرهنگی روزگار ما معمول نیست که انسانها بیش از اندازه فردیت یافته اند بلکه ناشی از آن است که آنچه در نظر ما به صورت فردیت جلوه گر می شده مانند گردوی بدون مغز بوده است.

پیروزی آزادی تنها در صورتی میسر است که اجتماع دمکراتیک خود فرد و رشد و سعادت وی هدف و مقصود فرهنگ جامعه قرار گیرد و برای اثبات حق حیات نیازی به توسل به موفقیت در زندگی یا امور نباشد و افراد تابع و وسیله دست قدرت های خارج خود نشوند. اعم از اینکه این قدرت از آن دولت باشد یا از آن یک دستگاه اقتصادی و یا وجدان اخلاقی و آرمان های شخصی به راستی متعلق به خود او و مبین غایت هایی که از ویژگی نفس سر چشمه می گیرد باشد نه تقاضاهای منابع برونی که به درون وی رفته و جزئی از او شده است مشکلی که امروزه با آن مواجه ایم مرتب کردن و سازماندهی به نیروهای اقتصادی و اجتماعی است به نحوی که آدمی به عنوان عضو یک اجتماع متشکل از حالت بردگی بیرون آمده و حاکم بر این نیروها شود.

درباره دمکراسی جدید اول این نکته قابل ذکر است که باید در حفظ موفقیت هایی که نصیب دمکراسی نوین شده از ته دل و از جان مایه گذاشت اصل انتخاب حکومت یعنی حکومتی که منتخب مردم و مسئول در برابر آنهاست یا حقوق که به وسیله قانون حقوق تضمین شده است هیچکدام از دست دادنی نیست گذشته از این اصول جدیدتر دموکراسی نیز باید غیر قابل مصالحه دانسته شود و با اعتقاد به آن بپذیریم که جامعه مسئول تمام افراد خود است و مانع بیکاری و گرسنگی و مستمسل شدن افراد خود شود با ارباب و تخویف وادار به تسلیم شود یا با ترس از گرسنگی از عزت نفس خود بگذرد. لازم است که در نگهداری این اصول کوشا باشیم و حتی آنها را توسعه دهیم. پیشرفت دمکراسی در گرو این است که تا آزادی و ابتکار و خود انگیختگی گذشته از پاره ای امور خصوصی و روحانی در زمینه کار و شغل انسان یعنی فعالیتی که با اساس هستی وی سرکار دراد بیشتر  شود، به همان ترتیب که اجتماع موفق چیره شدن بر اصول عقلی بر قوای طبیعت چیره شود باید بر مسائل اجتماعی نیز مطابق به همان شیوه پیروز شود یکی از شرایط این کار از میان برداشتی حکومت پنهانی افرادی است که تعداد شان که بدون هیچ مسئولیتی در مقابل مردی که آینده اشان به تصمیم آنها بستگی دارد صاحب قدرت اقتصادی بزرگ می باشند اینکه این نظام جدید را دمکراسی یا سوسیالیسم بخواهیم مهم نیست و یا هر نام دیگری مهم اینست که نظام اقتصادی عاقلانه ای به وجود بیاوریم که در خدمت هدفهای مردم باشد. باید امکان فعالیت حقیقی به افراد دوباره داده شود و مقاصد اجتماع و هدفهای شخصی وی نه تنها به معنای ایدئولوژیک بلکه در حکم واحد نیز محقق یابد و هر فرد دارای ارزش است و احساس مسئولیت کنند و تلاش و عقل را به کار ببندد.

باید همکاری فعال و هوشمندانه جانشین وسیله قرار دادن دیگران شود و اصل حکومت مردم به وسیله مردم و به خاطر مردم از حوزه سیاسی به دایره اقتصادی نیز تعمیم داده شود. تنها راه سنخیتی این نکته که آیا آزادی به تحقق رسیده آن است که ببینیم فرد در تعیین زندگی خود جامعه دارای مهم است یا نه آن هم نه فقط از طریق عمل رسما رای دادن بلکه در کلیه فعالیت های روزانه در کار و در روابط با افراد دیگر. متاسفانه امروزه سوء استفاده از کلمات توسط سود جویان و افراد دارای قدرت کاری عادی تلقی می شود به عنوان مثال خیانت به متحد سیاست تسکین و مدارا نام برده می شود تجاوز نظامی دفاع در برابر تاخت و تاز نام می گیرد به سلطه در آوردن ملتهای کوچک متعهد دوستی خوانده می شود و سر کوب کردن وحشیانه مردم به جامعه ناسیونال سوسیالیسم در می آید. این سوء استفاده از کلمات به الفاظی چون دمکراسی و آزادی و اصالت فرد نیز سرایت کرده ولی باتمام این اصول بیش از یک راه برای تعریف احتلاف میان دمکراسی و فاشیسم وجود ندارد. دستگاهی که شرایط اقتصادی و سیاسی و فرهنگی لازم برای پرورش کامل افراد را به وجود می آورد دمکراسی و در مقابل فاشیسم به هراسی خوانده می شود یعنی دستگاهی که پرورش فردیت اصیل را رو به کاستی می برد افراد را تابع مقاصدی خارج از زندگی آنان می گرداند در اینکه یکی از بزرگترین مشکلات که در راه فراهم کردن موجبات تحقق دمکراسی وجود دارد تناقض میان اقتصاد مطابق با برنامه و همکاری فعالانه از طرف تک تک مردم کشور است شکی وجود ندارد. پس برای اینکه یک اقتصاد طرح ریزی شده دوباره موجب نشود که مردم وسیله فعل قرار بگیرند باید برنامه اصلی که بالا طرح ریزی می شود با همکاری  و دخالت دادن طبقات پایین تر مواجه گردد و به گفتاری دیگر زندگی اجتماعی بدون هیچ توقف زمان از پایین به بالا جریان داشته است.

 تلفیق این دو یعنی تمرکز و عدم تمرکز از مهم ترین و طبقه های جامعه به حساب می آید و مطمئنا باز کردن این مشکل از آن حل مسائلی که در علوم و فنون وجود داشته ولی با موفقیت انجام پذیرفته و سبب چیره شدن تقریبا جامع انسان بر طبیعت شده است. سخت تر نمی باشد ولی شرط موفقیت این است که اولا اعتقاد داشته باشیم مه راه حلی باید پیدا شود و دوما به مردم و بهتوانایی آنها برای محافظت از منافع حقیقی و انسانی خود آنها باور داشته باشیم. در این جا ابتکار فدی که کم و بیش با آن مشکل داریم و حالا این اصل به شرطی می تواند دوباره به فعالیت برسد و گسترش یابد و موجب آزاد شدن شخصیت گردد که از تمام جوانب اجتماع بالا این تلاش عاقلانه ظهور کند.

برای مطمئن شدن از همکاری واقعی و حقیقی و فعال از جانب حتی کوچکترین واحدهای دستگاه، تمرکز تا جایی که امکان دارد از میان برداشته شود بشر تنها می تواند بر آنچه بر او غالب و چیره شده است و به طرف درماندگی و نا امیدی سوقش می دهد پیروز شود به عبارت ساده تر بر احساس تنهایی و نا توانایی خود غالب شود که جامعه و اجتماع را به حرکت در آورد و دستگاه اقتصادی را تابع هدفهای خوشبختی بشری خود گرداند و در مسیر کارهای جامعه شرکت داشته باشد و سهم بخواهد امروزه رنج انسان از فقر نیست بلکه درد این است که در یک ماشین غول پیکر به صورت مهره ای در آمده و زندگانیش به معنی تهی دستی شده است. دموکراسی می تواند بر هر نوع دستگاه قدرت گرا چیره شود به شرطی که به جای عقب نشینی حمله کند و معتقد باشد که غایتی که جنگ آوران راه آزادی در طول قرن ها ی گذشته پیش گرفتند را حمایت کنند شکست نیروهای نیستی گرای و اصحاب انکار و انکار گرایان فقط در صوتی امکان دارد که دمکراسی انسان ها را از والاترین ایمان ها به زندگی و به راستی آکنده گرداند و آزادی برای به ثمر رساندن فعال و خود انگیخته نفس فردی خود برای یافتن آن اعتقاد داشته باشند. 

 

تحلیل کتاب گریز از آزادی  نوشته اریک فروم

 

گریز از آزادی مربوط به انسان است و زمانی که به عنوان یک جنین در رحم مادر می باشد  از طریق ناف از مادر تغذیه می کند تا خون در بدنش جریان داشته باشد و بتواند به رشد کافی برای تولد برسد. از زمانی که جنین در رحم مادر است وابستگی انسان شروع می شود تا زمان تولد و در آخر به مرگ منتهی می شود که همچنان آدمی وابسته و تنهاست، آدمی از ابتدا تنها بوده و از تنهایی هراس دارد و کمتر کسانی هستند که می توانند نفس خود را تقویت و توانایی لازم برای تنها ماندن را داشته باشند و همچنین وقتی کودک انسان متولد می شود بر خلاف نوزاد حیوان تربیتش به درازا کشیده می شود و وابستگی به خانواده جزئی از خصلت انسانی اوست و در واقع نیروهای القا شده از بیرون به رفتار انسان سمت و سو میدهد و تاثیرات منفی بر رفتار او را دارد مثلا خانواده برای فرزند خود تمام امکانات رفاهی و آموزشی را در اختیارش می گذارند و در مقابلش یک شرطی برای او در ننظر می گیرند که فرزندش باید از آن تبعیت کند این هست که نباید از خانه بیرون برود در واقع قفس طلایی ست که برای او در نظر گرفتند این همان مثالی هست که انسانها خود را در بندهای زندگی گرفتار کرده اند و آزادی خود را با دستان خود به فروش گذاشته اند انسان برای کسب سود و منفعت و پیشی گرفتن از دیگران و چشم و هم چشمی تن به کارهایی یا تصمیم به کار بیشتر خارج از ساعت کاری که برای هر انسانی تعیین شده و در غالب یک استاندارد کاری است تعدی کرده و برای به دست آوردن تجملات زندگی به بدن خود آزار می رساند و در نتیجه به دست آوردن آن چیزی یا شی ای که مد نظرش هست به آن می رسد ولی دریغ از اینکه اصلا متوجه آن نیست که برای بدست آوردن آن چیزی که شبانه روز به دنبال آن بوده آزادی خود را در مقابل آن از دست داده و در واقع آزادی خود را فروخته است. یعنی اینکه فردی که تا صبح ساعت 10 میتواند استراحت کند باید ساعت 6 بیدار بشود و برای رفتن به سرکار آماده شود تا بتواند مخارج زندگی روز مره خود را در بیاورد همین زندگی شرطی که برای همه انسانها هست نوعی فروختن آزادی ست یعنی هر چقدر بخواهیم به دنبال آزاد باشیم همان قدر بیشتر از آزادی فاصله میگیریم. سیر افزایش آزادی انسان به دو جنبه دستیابی به طبیعت و قدرت عقلانی و همبستگی با دیگران است و دومین جنبه تنهایی انسان است که می خواهد به آن غلبه کند. با توسعه تلکنولوژی انسانها به خلاقیت و نو آوری برای بنا کردن خانه، کارخانه، کارگاه و ... دست زده و جهت به دست آوردن منافع خود مجبور هستند در مقابل قدرتهای جامعه سر تعظیم فرود آورند از لحاظ ظاهری این امکانات و رفاه جزئی از نیازهای آدمی و آزادیست که به دنبالش هست ولی غافل از اینکه بهایی که در مقابل آن می پردازد آزادی خود می باشد و آزادی که که نصیبشان می شود آزادیست که از جانب قدرت های جامعه به آنها القا می شود ولی واقعیت این است که در بند قدرتهای خارجی ست که حکمرانی می کنند و گرفتار خواسته های آنهاست که برای رهایی از چنین بندهای که گرفتارش شده دو راه بیشتر ندارد اولی عقلانی تر از راه دومی است راه اول این است به کمک اوکسولوژی و خودشناسی بتواند با نگرشی مثبت به خود و اطرافیان و با کمک عشق و مولد کاری که باعث ایجاد انگیزه در زندگی فرد می شود که فردیتش و نفس خود غلبه کند و در راستای حفظ و استقلالش کوشا باشد دوم بازگشت به دوران قبل است که از نوع شروع کند و اعتقاد بر این است اگر میتوانست از همان دوران نتیجه مثبت خود را بر فردیت می گذاشت که در نهایت چنین اتفاقی رخ نداد. پس بنابراین راه اول منطقی و عقلانی ست، از جنبه قدرت  مکانیزم هایی برای گریز از آزادی مطرح شده است که بحث سادیسم و مازوخیسم یکی از از آن مکانیزم ها می باشد که سادیسم به تسلط و حکمرانی به فرد و ماهیتش آزار و اذیت و حکمرانی است اثرات منفی و مخربی بر نفس و روان شخص می گذارد در مقایسه با مازوخیسم ماهیتش متحمل شدن رنج  و سر کوبی نفس فردی خود برای کسب آزادیست و خود را برای کسب ایمنی و آرامش دیگران فنا می کند در حالی که سادیسم برای به دست آوردن آن دیگران را برای خود فنا می کند. و مکانیز دیگری بنام تخریب است که از نامش نیز پیداست که تخریب کننده است و فرق سادیسم با تخریب سادیم بر آن است که بر فرد تسلط یعنی تسلطی که حکمرانی داشته باشد و یا به اصطلاحی ببلعدش اما تخریب در جهت بر انداختن هرگونه تهدید و قدرتی که از طریق بیرون می باشد  به شکل تهاجمی  در جهت تخریب آن عمل می کند. در همرنگی ماشینی اعتقاد بر این است که چشم پوشی از مادیات و زرق و برق و فاصله گرفتن از چیزهایی که در دنیا وابستگی ایجاد می کند چنین قدرتی در فرد ایجاد می کند که جهان در چشم این افراد آنچنان کوچک به نظر می رسد که خویشتن را در مقابل آن خیلی بزرگتر و افضل تر می داند از نظر فروم که به این موضوع تاکید داشته این است که گریز از آزادی ایمنی از دست رفته انسان را باز نمی گرداند بلکه باعث فراموشی نفسش می شود زمانی انسان آزادی خود را به دست خواهد آورد که نفس خود را از بالقوه به بالفعل تبدیل کند. هنگامی که برای نفس خود ارزشی قائل باشیم رشد زنده صورت می گیرد و به این نتیجه رسیده باشیم که نفس هر فرد مختص خود اوست. موفقیتی است ارزشمند که در فرهنگ امروزی در خطر نابودی قرار دارد.

کسانی که فاقد تمامیت روحانی می باشند از فداکاری برای پنهان کردن ورشکستگی اخلاقی خویش کمک می گیرند. هنوز یک اعتراض دیگر به آزادی که از مورد نظر ماست وجود دارد و آن این است که اگر به انسان ها اجازه دهیم تا آزادی یعنی خود برانگیخته به کارهایش بپردازد و در آن به جایی برسد که قدرتی بالاتر از خودش نرسد در این شرایط هرج و مرج به وجود می آید اگر منظور از هرج و مرج خود پرستی بدون افسار باشد عاملی که پاسخ بدان وابسته است.

تنها دمکراسی و ایمان راسخ انسانها می تواند بر هر نوع دستگاه قدرت گرا که به عنوان نیروی خارجی به رفتارهای ما سمت و سو می دهند و مشخص کننده این هستند که چگونه و با چه ابزار و راه و روش و چه نوع انتخابی می توانیم مسیر خود را در زندگی مشخص کنیم یعنی در واقع تمامیت و تقطعیت از بیرون القا می شود  غلبه کنیم در واقع با چنین اعتقادی با تقویت نفس خویش می توان به چنین درجه ای از آنسانیت سوق پیدا کنیم که با حفظ فردیت و شخصیت خویش و سرکوبی نفس به آزادی که واقعی ست دست یابیم.

 

نقد کتاب گریز از آزادی نوشته اریک فروم

 

این کتاب مطالب آگاهی دهند و انتقادی را به نبال داشته که به ترتیب به آن اشاره می شود:

کتاب گریز از آزادی آگاهی لازم در خصوص کلیت نگرش آدمی را به جهان پیرامون خود می دهد  و انگیزه ای در آدمی بوجود می آورد که از زیر سلطه قدرت های غیر مستقیم و نا خود آگاه که از محیط بیرون از طریق اجتماع به انسان القا می شود و منجربه  سمت و سو دادن به رفتاراش می شود  و نفس و شخصیتش را زیر سوال میبرد و  از فردیتش دور می کند آگاه می سازد.

برای رهایی از وابستگی های دنیوی که باعث می شود انسان از اصلیت خود از لحاظ شخصیت و نفسانی دور شده و به دنبال چیزهای بی ارزشی برود که نشات گرفته از امیال دنیویست که بهای گزاف آن را با فروش آزادی خود می پردازد.

و زمانی که متوجه آن می شود که مسیر خود را اشتباه رفته بدلیل ضعف نفسانی و ناتوانی که در وجودش هست از بندی رها شده و در بند دیگر از قدرت ها ی جامعه گرفتار می شود که بحث سادیسم و مازوخسمی که در این کتاب به آن اشاره شده مولفه ایست برای رهایی و تقویت نفس و تخریب نیروهای القا شده از جامعه به آدمی جهت حفظ فردیت و سرکوب کردن نفس تخریب کننده اش می باشد..

و اما انتقادی که می توان به این کتاب داشت انسان اشراف مخلوقات است و از قدرت تفکر بالایی بر خوردار می باشد که می تواند به اصطلاح کوه را جابجا کند ولی در این کتاب ویژگیها و شان  انسان نادیده گرفته شده به طوری که به یک موجودی بسیار ضعیف و ناکار آمد توصیف کرده و حتی مقایسه ای اجمالی درباره نوزاد انسان و حیوان داشته است که به نظر بنده انسان اصلا با حیوان قابل قیاس نیست زیرا تفکر عقلانی و ساختار فرهنگی، اجتماعی و رشد و نمو و پیشرفت و توسعه و ... جز شاخصه های یک انسان می باشد و حیوان عاری از این ویژگی ها بوده و نیازی به مقایسه نوازد انسان یا حیوان که تاکید بر این شده که تربیت این دو یعنی انسان با حیوان به درازا نی کشیده می شود نبوده.

بحث دیگری که تاکید فراوان به آن شده تنهایی آدمی بوده و هراس انسان از آن است که این ترس چه عواقبی که به دنیال دارد و به آن اشاره شده ولی واقعیت امر این هست که تنهایی فقط مختص خدا بوده و موقع آفرینش آدم جفت آفریده شده و انسان با تنهایی سنخیتی نداشته و ندارد و تنهایی ترسی را برای آدم به دنبال ندارد زیرا عبادت و تعمق و پرورش روح نیاز به تنهایی و تفکر هر آدمی دارد پس بنابراین این تنهایی و جفت بودن و با هم بودن انسانها در واقع مکملی ست برای تعالی انسان.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: خلاصه, تحلیل, نقد, کتاب گریز از آزادی, اریک فروم,
[ 7 / 12 / 1395 ] [ 15:53 ] [ مدير وبلاگ: حبیب حمزه ]


.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حبيب حمزه رئیس اداره اطلاع رسانی
آرشيو مطالب
فروردين 1398
آبان 1397 شهريور 1397 خرداد 1397 فروردين 1397 اسفند 1396 بهمن 1396 آذر 1396 مهر 1396 شهريور 1396 خرداد 1396 اسفند 1395 مهر 1395 شهريور 1395 تير 1395 خرداد 1395 فروردين 1395 اسفند 1394 آذر 1394 آبان 1394 مهر 1394 مرداد 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391